Latest topics
تقویم
Top posters
manager (277) | ||||
siima (262) | ||||
Admin (67) | ||||
sahar (44) | ||||
yasii87 (6) | ||||
ghazal_987 (5) | ||||
amirsorkh (2) | ||||
jemjil (1) | ||||
mohmmadmelodi (1) | ||||
sara1365 (1) |
Who is online?
In total there are 96 users online :: 0 Registered, 0 Hidden and 96 Guests None
Most users ever online was 102 on 11/15/2024, 01:51
Statistics
We have 863 registered usersThe newest registered user is SE7EN
Our users have posted a total of 668 messages in 592 subjects
Search
آپلود
جملات پــ نه پــ
انجمن شعروادبیات
:: سرگرمي
Page 1 of 1
انجمن شعروادبیات
دراین انجمن هرمطلب،خبر،شعر،داستان درمورده ادبیات هست گذاشته میشود
siima- Posts : 262
امتیاز کاربر : 715
محبوبیت کاربر : 0
Join date : 2011-08-09
Age : 40
Location : shirazzz
راه بهشت از پائولو کوئیلو
مردی با اسب و سگش در جادهای راه میرفتند. هنگام عبوراز کنار درخت عظیمی، صاعقهای فرود آمد و آنها را کشت. اما مرد نفهمید که دیگر این دنیا را ترک کرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت. گاهی مدتها طول میکشد تامردهها به شرایط جدید خودشان پی ببرند…!
پیاده روی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق می ریختند و به شدت تشنه بودند. در یک پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند که به میدانی باسنگفرش طلا باز میشد و در وسط آن چشمهای بود که آب زلالی از آن جاری بود. رهگذررو به مرد دروازه بان کرد و گفت: "روز بخیر، اینجا کجاست که اینقدر قشنگ است؟"
دروازهبان: "روز به خیر، اینجا بهشت است."
- "چه خوب که به بهشت رسیدیم، خیلی تشنهایم."
دروازه بان به چشمه اشاره کرد و گفت: "میتوانید وارد شوید و هر چقدر دلتان میخواهد بنوشید."
- اسب و سگم هم تشنهاند.
نگهبان:" واقعأ متأسفم . ورود حیوانات به بهشت ممنوع است."
مرد خیلی ناامید شد، چون خیلی تشنه بود، اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد. ازنگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد. پس از اینکه مدت درازی از تپه بالا رفتند،به مزرعهای رسیدند. راه ورود به این مزرعه، دروازهای قدیمی بود که به یک جاده خاکی با درختانی در دو طرفش باز میشد. مردی در زیر سایه درختها دراز کشیده بود وصورتش را با کلاهی پوشانده بود، احتمالأ خوابیده بود.
مسافر گفت: " روز بخیر!"
مرد با سرش جواب داد.
- ما خیلی تشنهایم . من، اسبم و سگم.
مرد به جایی اشاره کرد و گفت: میان آن سنگها چشمهای است. هرقدر که میخواهیدبنوشید.
مرد، اسب و سگ به کنار چشمه رفتند و تشنگیشان را فرو نشاندند.
مسافر از مرد تشکر کرد. مرد گفت: هر وقت که دوست داشتید، میتوانید برگردید.
مسافر پرسید: فقط میخواهم بدانم نام اینجا چیست؟
- بهشت!
- بهشت؟!! اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است!
- آنجا بهشت نیست، دوزخ است.
مسافر حیران ماند:" باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نکنند! این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی میشود! "
- کاملأ برعکس؛ در حقیقت لطف بزرگی به ما میکنند!!! چون تمام آنهایی که حاضرندبهترین دوستانشان را ترک کنند، همانجا میمانند...
بخشی از کتاب "شیطان و دوشزه پریم " اثر پائولو کوئیلو
پیاده روی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق می ریختند و به شدت تشنه بودند. در یک پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند که به میدانی باسنگفرش طلا باز میشد و در وسط آن چشمهای بود که آب زلالی از آن جاری بود. رهگذررو به مرد دروازه بان کرد و گفت: "روز بخیر، اینجا کجاست که اینقدر قشنگ است؟"
دروازهبان: "روز به خیر، اینجا بهشت است."
- "چه خوب که به بهشت رسیدیم، خیلی تشنهایم."
دروازه بان به چشمه اشاره کرد و گفت: "میتوانید وارد شوید و هر چقدر دلتان میخواهد بنوشید."
- اسب و سگم هم تشنهاند.
نگهبان:" واقعأ متأسفم . ورود حیوانات به بهشت ممنوع است."
مرد خیلی ناامید شد، چون خیلی تشنه بود، اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد. ازنگهبان تشکر کرد و به راهش ادامه داد. پس از اینکه مدت درازی از تپه بالا رفتند،به مزرعهای رسیدند. راه ورود به این مزرعه، دروازهای قدیمی بود که به یک جاده خاکی با درختانی در دو طرفش باز میشد. مردی در زیر سایه درختها دراز کشیده بود وصورتش را با کلاهی پوشانده بود، احتمالأ خوابیده بود.
مسافر گفت: " روز بخیر!"
مرد با سرش جواب داد.
- ما خیلی تشنهایم . من، اسبم و سگم.
مرد به جایی اشاره کرد و گفت: میان آن سنگها چشمهای است. هرقدر که میخواهیدبنوشید.
مرد، اسب و سگ به کنار چشمه رفتند و تشنگیشان را فرو نشاندند.
مسافر از مرد تشکر کرد. مرد گفت: هر وقت که دوست داشتید، میتوانید برگردید.
مسافر پرسید: فقط میخواهم بدانم نام اینجا چیست؟
- بهشت!
- بهشت؟!! اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است!
- آنجا بهشت نیست، دوزخ است.
مسافر حیران ماند:" باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نکنند! این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی میشود! "
- کاملأ برعکس؛ در حقیقت لطف بزرگی به ما میکنند!!! چون تمام آنهایی که حاضرندبهترین دوستانشان را ترک کنند، همانجا میمانند...
بخشی از کتاب "شیطان و دوشزه پریم " اثر پائولو کوئیلو
siima- Posts : 262
امتیاز کاربر : 715
محبوبیت کاربر : 0
Join date : 2011-08-09
Age : 40
Location : shirazzz
داستان آموزنده :تاثیر دعا
یکشنبه بود و طبق معمول هر هفته
رزی ، خانم نسبتا مسن محله ، داشت از کلیسا برمیگشت …
در همین حال نوه اش از راه رسید و با کنایه بهش گفت :
مامان بزرگ ، تو مراسم امروز ، پدر روحانی براتون چی موعظه کرد ؟!
خانم پیر مدتی فکر کرد و سرش رو تکون داد و گفت :
عزیزم ، اصلا یک کلمه اش رو هم نمیتونم به یاد بیارم !!!
نوه پوزخند ی زد و بهش گفت :
تو که چیزی یادت نمیاد ، واسه چی هر هفته همش میری کلیسا ؟!!
مادر بزرگ تبسمی بر لبانش نقش بست .
خم شد سبد نخ و کامواش رو خالی کرد و داد دست نوه و گفت :
عزیزم ممکنه بری اینو از حوض پر آب کنی و برام بیاری ؟!
نوه با تعجب پرسید : تو این سبد ؟ غیر ممکنه
با این همه شکاف و درز داخل سبد آبی توش بمونه !!!
رزی در حالی که تبسم بر لبانش بود اصرار کرد : لطفا این کار رو انجام بده عزیزم
دخترک غرولند کنان و در حالی که مادربزرگش رو تمسخر میکرد
سبد رو برداشت و رفت ، اما چند لحظه بعد ، برگشت و با لحن پیروزمندانه ای گفت :
من میدونستم که امکان پذیر نیست ، ببین حتی یه قطره آب هم ته سبد نمونده !
مادر بزرگ سبد رو از دست نوه اش گرفت و با دقت زیادی وارسیش کرد گفت :
آره ، راست میگی اصلا آبی توش نیست
اما بنظر میرسه سبده تمیزتر شده ، یه نیگاه بنداز …!
رزی ، خانم نسبتا مسن محله ، داشت از کلیسا برمیگشت …
در همین حال نوه اش از راه رسید و با کنایه بهش گفت :
مامان بزرگ ، تو مراسم امروز ، پدر روحانی براتون چی موعظه کرد ؟!
خانم پیر مدتی فکر کرد و سرش رو تکون داد و گفت :
عزیزم ، اصلا یک کلمه اش رو هم نمیتونم به یاد بیارم !!!
نوه پوزخند ی زد و بهش گفت :
تو که چیزی یادت نمیاد ، واسه چی هر هفته همش میری کلیسا ؟!!
مادر بزرگ تبسمی بر لبانش نقش بست .
خم شد سبد نخ و کامواش رو خالی کرد و داد دست نوه و گفت :
عزیزم ممکنه بری اینو از حوض پر آب کنی و برام بیاری ؟!
نوه با تعجب پرسید : تو این سبد ؟ غیر ممکنه
با این همه شکاف و درز داخل سبد آبی توش بمونه !!!
رزی در حالی که تبسم بر لبانش بود اصرار کرد : لطفا این کار رو انجام بده عزیزم
دخترک غرولند کنان و در حالی که مادربزرگش رو تمسخر میکرد
سبد رو برداشت و رفت ، اما چند لحظه بعد ، برگشت و با لحن پیروزمندانه ای گفت :
من میدونستم که امکان پذیر نیست ، ببین حتی یه قطره آب هم ته سبد نمونده !
مادر بزرگ سبد رو از دست نوه اش گرفت و با دقت زیادی وارسیش کرد گفت :
آره ، راست میگی اصلا آبی توش نیست
اما بنظر میرسه سبده تمیزتر شده ، یه نیگاه بنداز …!
Last edited by siima on 8/9/2011, 20:17; edited 1 time in total
siima- Posts : 262
امتیاز کاربر : 715
محبوبیت کاربر : 0
Join date : 2011-08-09
Age : 40
Location : shirazzz
داستان آموزنده : چهار شمع
چهار شمع به آرامی می سوختند .
محیط پیرامون آنها آنقدر آرام بود که صدای آنها شنیده می شد.
شمع اول گفت : من صلح نام دارم ! بنابر این هیچکس نمی تواند مرا روشن نگه دارد و یقین دارم که بزودی خاموش خواهم شد . پس شعله ی آن به سرعت کم شد و سپس خاموش شد .
شمع دوم گفت : من ایمان نام دارم و احساس می کنم که کسی وجود مرا ضروری نمی داند ولازم نیست بیشتر شعله ور بماند. وقتی سخنش به پایان رسید ، نسیم ملایمی وزید و آن را خاموش کرد .
نوبت شمع سوم رسید . او با ناراحتی گفت : نام من عشق است
من دیگر قدرت روشن ماندن ندارم چون همه مرا کنار گذاشته اند و اهمیت مرا درک نمی کنند . مردم حتی عشق ورزیدن به نزدیکانشان را نیز فراموش کرده اند . طولی نکشید که او هم خاموش شد .
ناگهان پسرکی وارد اتاق شد .
و دید که از چهار شمع سه تا خاموش شدند .
پسرک به آن سه شمع خاموش گفت : شماها چرا خاموشید ؟ مگر قرار نبود تا وقتی که تمام میشوید روشن بمانید ؟
و سپس شروع به گریه کردن کرد .
ناگهان شمع چهارم که هنوز روشن بود به حرف آمد و گفت :
نگران نباش تا زمانی که من هستم میتوانی به وسیله من آن سه شمع را روشن کنی .
نام من امید است .
محیط پیرامون آنها آنقدر آرام بود که صدای آنها شنیده می شد.
شمع اول گفت : من صلح نام دارم ! بنابر این هیچکس نمی تواند مرا روشن نگه دارد و یقین دارم که بزودی خاموش خواهم شد . پس شعله ی آن به سرعت کم شد و سپس خاموش شد .
شمع دوم گفت : من ایمان نام دارم و احساس می کنم که کسی وجود مرا ضروری نمی داند ولازم نیست بیشتر شعله ور بماند. وقتی سخنش به پایان رسید ، نسیم ملایمی وزید و آن را خاموش کرد .
نوبت شمع سوم رسید . او با ناراحتی گفت : نام من عشق است
من دیگر قدرت روشن ماندن ندارم چون همه مرا کنار گذاشته اند و اهمیت مرا درک نمی کنند . مردم حتی عشق ورزیدن به نزدیکانشان را نیز فراموش کرده اند . طولی نکشید که او هم خاموش شد .
ناگهان پسرکی وارد اتاق شد .
و دید که از چهار شمع سه تا خاموش شدند .
پسرک به آن سه شمع خاموش گفت : شماها چرا خاموشید ؟ مگر قرار نبود تا وقتی که تمام میشوید روشن بمانید ؟
و سپس شروع به گریه کردن کرد .
ناگهان شمع چهارم که هنوز روشن بود به حرف آمد و گفت :
نگران نباش تا زمانی که من هستم میتوانی به وسیله من آن سه شمع را روشن کنی .
نام من امید است .
siima- Posts : 262
امتیاز کاربر : 715
محبوبیت کاربر : 0
Join date : 2011-08-09
Age : 40
Location : shirazzz
داستان بسیار زیبای ” نجار پیر ” ”
داستان بسیار زیبای ” نجار پیر ”
نجار پیری خود را برای بازنشسته شدن آماده میکرد . یک روز او با صاحب کار خود موضوع را درمیان گذاشت .
پس
از روزهای طولانی و کار کردن و زحمت کشیدن ، حالا او به استراحت نیاز داشت
و برای پیدا کردن زمان این استراحت میخواست تا او را از کار بازنشسته کنند
.
صاحب کار او بسیار ناراحت شد و سعی کرد او را منصرف کند، اما نجار بر حرفش و تصمیمی که گرفته بود پافشاری کرد .
سرانجام
صاحب کار درحالی که با تأسف با این درخواست موافقت میکرد ، از او خواست تا
به عنوان آخرین کار ، ساخت خانه ای را به عهده بگیرد .
نجار در
حالت رودربایستی ، پذیرفت درحالیکه دلش چندان به این کار راضی نبود .
پذیرفتن ساخت این خانه برخلاف میل باطنی او صورت گرفته بود . برای همین به
سرعت مواد اولیه نامرغوبی تهیه کرد و به سرعت و بی دقتی ، به ساختن خانه
مشغول شد و به زودی و به خاطر رسیدن به استراحت ، کار را تمام کرد .
او صاحب کار را از اتمام کار باخبر کرد . صاحب کار برای دریافت کلید این آخرین کار به آنجا آمد .
زمان تحویل کلید ، صاحب کار آن را به نجار بازگرداند و گفت: این خانه هدیه ایست از طرف من به تو به خاطر سالهای همکاری!
نجار ، یکه خورد و بسیار شرمنده شد .
در
واقع اگر او میدانست که خودش قرار است در این خانه ساکن شود ، لوازم و
مصالح بهتری برای ساخت آن بکار می برد و تمام مهارتی که در کار داشت برای
ساخت آن بکار می برد . یعنی کار را به صورت دیگری پیش میبرد .
این داستان ماست .
ما
زندگیمان را میسازیم . هر روز میگذرد . گاهی ما کمترین توجهی به آنچه که
میسازیم نداریم ، پس در اثر یک شوک و اتفاق غیرمترقبه میفهمیم که مجبوریم
در همین ساخته ها زندگی کنیم . اگر چنین تصوری داشته باشید ، تمام سعی خود
را برای ایمن کردن شرایط زندگی خود میکنیم . فرصت ها از دست می روند و گاهی
بازسازی آنچه ساخته ایم ، ممکن نیست .
شما نجار زندگی خود هستید و
روزها ، چکشی هستند که بر یک میخ از زندگی شما کوبیده میشود . یک تخته در
آن جای میگیرد و یک دیوار برپا میشود .
مراقب سلامتی خانه ای که برای زندگی خود می سازید باشید.
نجار پیری خود را برای بازنشسته شدن آماده میکرد . یک روز او با صاحب کار خود موضوع را درمیان گذاشت .
پس
از روزهای طولانی و کار کردن و زحمت کشیدن ، حالا او به استراحت نیاز داشت
و برای پیدا کردن زمان این استراحت میخواست تا او را از کار بازنشسته کنند
.
صاحب کار او بسیار ناراحت شد و سعی کرد او را منصرف کند، اما نجار بر حرفش و تصمیمی که گرفته بود پافشاری کرد .
سرانجام
صاحب کار درحالی که با تأسف با این درخواست موافقت میکرد ، از او خواست تا
به عنوان آخرین کار ، ساخت خانه ای را به عهده بگیرد .
نجار در
حالت رودربایستی ، پذیرفت درحالیکه دلش چندان به این کار راضی نبود .
پذیرفتن ساخت این خانه برخلاف میل باطنی او صورت گرفته بود . برای همین به
سرعت مواد اولیه نامرغوبی تهیه کرد و به سرعت و بی دقتی ، به ساختن خانه
مشغول شد و به زودی و به خاطر رسیدن به استراحت ، کار را تمام کرد .
او صاحب کار را از اتمام کار باخبر کرد . صاحب کار برای دریافت کلید این آخرین کار به آنجا آمد .
زمان تحویل کلید ، صاحب کار آن را به نجار بازگرداند و گفت: این خانه هدیه ایست از طرف من به تو به خاطر سالهای همکاری!
نجار ، یکه خورد و بسیار شرمنده شد .
در
واقع اگر او میدانست که خودش قرار است در این خانه ساکن شود ، لوازم و
مصالح بهتری برای ساخت آن بکار می برد و تمام مهارتی که در کار داشت برای
ساخت آن بکار می برد . یعنی کار را به صورت دیگری پیش میبرد .
این داستان ماست .
ما
زندگیمان را میسازیم . هر روز میگذرد . گاهی ما کمترین توجهی به آنچه که
میسازیم نداریم ، پس در اثر یک شوک و اتفاق غیرمترقبه میفهمیم که مجبوریم
در همین ساخته ها زندگی کنیم . اگر چنین تصوری داشته باشید ، تمام سعی خود
را برای ایمن کردن شرایط زندگی خود میکنیم . فرصت ها از دست می روند و گاهی
بازسازی آنچه ساخته ایم ، ممکن نیست .
شما نجار زندگی خود هستید و
روزها ، چکشی هستند که بر یک میخ از زندگی شما کوبیده میشود . یک تخته در
آن جای میگیرد و یک دیوار برپا میشود .
مراقب سلامتی خانه ای که برای زندگی خود می سازید باشید.
siima- Posts : 262
امتیاز کاربر : 715
محبوبیت کاربر : 0
Join date : 2011-08-09
Age : 40
Location : shirazzz
آرزوهاي زيباي ويكتورهوگو براي شما! !
اول از همه برایت آرزومندم كه عاشق شوی،
و اگر هستی، كسی هم به تو عشق بورزد،
و اگر اینگونه نیست، تنهائیت كوتاه باشد،
و پس از تنهائیت، نفرت از كسی نیابی.
آرزومندم كه اینگونه پیش نیاید، اما اگر پیش آمد،
بدانی چگونه به دور از ناامیدی زندگی كنی.
برایت همچنان آرزو دارم دوستانی داشته باشی،
از جمله دوستان بد و ناپایدار،
برخی نادوست، و برخی دوستدار
كه دست كم یكی در میانشان
بی تردید مورد اعتمادت باشد.
و چون زندگی بدین گونه است،
برایت آرزومندم كه دشمن نیز داشته باشی،
نه كم و نه زیاد، درست به اندازه،
تا گاهی باورهایت را مورد پرسش قرار دهد،
كه دست كم یكی از آنها اعتراضش به حق باشد،
تا كه زیاده به خودت غرّه نشوی.
و نیز آرزومندم مفیدِ فایده باشی
نه خیلی غیرضروری،
تا در لحظات سخت
وقتی دیگر چیزی باقی نمانده است
همین مفید بودن كافی باشد تا تو را سرِ پا نگهدارد.
همچنین، برایت آرزومندم صبور باشی
نه با كسانی كه اشتباهات كوچك میكنند
چون این كارِ ساده ای است،
بلكه با كسانی كه اشتباهات بزرگ و جبران ناپذیر میكنند
و با كاربردِ درست صبوری ات برای دیگران نمونه شوی.
و امیدوام اگر جوان كه هستی
خیلی به تعجیل، رسیده نشوی
و اگر رسیده ای، به جوان نمائی اصرار نورزی
و اگر پیری، تسلیم ناامیدی نشوی
چرا كه هر سنّی خوشی و ناخوشی خودش را دارد
و لازم است بگذاریم در ما جریان یابند.
امیدوارم حیوانی را نوازش كنی
به پرنده ای دانه بدهی، و به آواز یك سَهره گوش كنی
وقتی كه آوای سحرگاهیش را سر می دهد.
چرا كه به این طریق
احساس زیبائی خواهی یافت، به رایگان.
امیدوارم كه دانه ای هم بر خاك بفشانی
هرچند خُرد بوده باشد
و با روئیدنش همراه شوی
تا دریابی چقدر زندگی در یك درخت وجود دارد..
بعلاوه، آرزومندم پول داشته باشی
زیرا در عمل به آن نیازمندی
و برای اینكه سالی یك بار
پولت را جلو رویت بگذاری و بگوئی: این مالِ من است.
فقط برای اینكه روشن كنی كدامتان اربابِ دیگری است!
و در پایان، اگر مرد باشی، آرزومندم زن خوبی داشته باشی
و اگر زنی، شوهر خوبی داشته باشی
كه اگر فردا خسته باشید، یا پس فردا شادمان
باز هم از عشق حرف برانید تا از نو بیاغازید.
اگر همه ی اینها كه گفتم فراهم شد
دیگر چیزی ندارم برایت آرزو كنم.
و اگر هستی، كسی هم به تو عشق بورزد،
و اگر اینگونه نیست، تنهائیت كوتاه باشد،
و پس از تنهائیت، نفرت از كسی نیابی.
آرزومندم كه اینگونه پیش نیاید، اما اگر پیش آمد،
بدانی چگونه به دور از ناامیدی زندگی كنی.
برایت همچنان آرزو دارم دوستانی داشته باشی،
از جمله دوستان بد و ناپایدار،
برخی نادوست، و برخی دوستدار
كه دست كم یكی در میانشان
بی تردید مورد اعتمادت باشد.
و چون زندگی بدین گونه است،
برایت آرزومندم كه دشمن نیز داشته باشی،
نه كم و نه زیاد، درست به اندازه،
تا گاهی باورهایت را مورد پرسش قرار دهد،
كه دست كم یكی از آنها اعتراضش به حق باشد،
تا كه زیاده به خودت غرّه نشوی.
و نیز آرزومندم مفیدِ فایده باشی
نه خیلی غیرضروری،
تا در لحظات سخت
وقتی دیگر چیزی باقی نمانده است
همین مفید بودن كافی باشد تا تو را سرِ پا نگهدارد.
همچنین، برایت آرزومندم صبور باشی
نه با كسانی كه اشتباهات كوچك میكنند
چون این كارِ ساده ای است،
بلكه با كسانی كه اشتباهات بزرگ و جبران ناپذیر میكنند
و با كاربردِ درست صبوری ات برای دیگران نمونه شوی.
و امیدوام اگر جوان كه هستی
خیلی به تعجیل، رسیده نشوی
و اگر رسیده ای، به جوان نمائی اصرار نورزی
و اگر پیری، تسلیم ناامیدی نشوی
چرا كه هر سنّی خوشی و ناخوشی خودش را دارد
و لازم است بگذاریم در ما جریان یابند.
امیدوارم حیوانی را نوازش كنی
به پرنده ای دانه بدهی، و به آواز یك سَهره گوش كنی
وقتی كه آوای سحرگاهیش را سر می دهد.
چرا كه به این طریق
احساس زیبائی خواهی یافت، به رایگان.
امیدوارم كه دانه ای هم بر خاك بفشانی
هرچند خُرد بوده باشد
و با روئیدنش همراه شوی
تا دریابی چقدر زندگی در یك درخت وجود دارد..
بعلاوه، آرزومندم پول داشته باشی
زیرا در عمل به آن نیازمندی
و برای اینكه سالی یك بار
پولت را جلو رویت بگذاری و بگوئی: این مالِ من است.
فقط برای اینكه روشن كنی كدامتان اربابِ دیگری است!
و در پایان، اگر مرد باشی، آرزومندم زن خوبی داشته باشی
و اگر زنی، شوهر خوبی داشته باشی
كه اگر فردا خسته باشید، یا پس فردا شادمان
باز هم از عشق حرف برانید تا از نو بیاغازید.
اگر همه ی اینها كه گفتم فراهم شد
دیگر چیزی ندارم برایت آرزو كنم.
siima- Posts : 262
امتیاز کاربر : 715
محبوبیت کاربر : 0
Join date : 2011-08-09
Age : 40
Location : shirazzz
:: سرگرمي
Page 1 of 1
Permissions in this forum:
You cannot reply to topics in this forum
6/15/2012, 22:26 by sara1365
» دیدن وبکم بدون اجازه افراد در چت روم ها با نرم افزار Camfrog Video Chat
6/14/2012, 14:00 by ramtin_spe
» نرم افزار پيدا كننده سريال خودکار Nod32
6/12/2012, 13:00 by arshia32
» barnameye jasosi
6/1/2012, 08:38 by tohidsultani
» Dark Relic 2010
3/27/2012, 02:25 by mjdakbari@yahoo.com
» هك پسورد تمامي مرورگرها باwebbrowserpassview_1.05
11/10/2011, 15:24 by manager
» Tala Web Email Extractor v1.4.2 Enterprise Edition
11/10/2011, 15:20 by manager
» پخش زنده وضعيت آبوهوا YoWindow
11/10/2011, 15:17 by manager
» EyeProtectorPRO 2.0.42.2 محافظ چشمان شما!!
11/10/2011, 15:14 by manager
» جدیدترین عکسهای سلنا گومز در تورنتو به همراه سگش
10/27/2011, 11:58 by manager
» عکس های شبنم قلی خانی به عنوان مدل
10/13/2011, 13:39 by manager
» عکس/ خودروی علی کریمی و شیث رضایی در تمرین پرسپولیس
10/13/2011, 13:16 by manager
» اظهارنظرهای کارشناسی خانم مجری بازهم سوتی شد+فیلم
10/13/2011, 13:08 by manager
» عکس های جدید سحر قریشی و حدیثه تهرانی
10/13/2011, 12:59 by manager
» عکس های جدید روناک یونسی بازیگر مونا در سریال سقوط آزاد
10/13/2011, 12:56 by manager
» عکس هایی متفاوت از دوران دانشجویی الناز شاکردوست
10/11/2011, 00:46 by manager
» خوش تیپ ترین هنرپیشه های زن هالیوود + تصاویر
10/11/2011, 00:36 by manager
» علی دایی در لباس سربازی (عکس)
10/11/2011, 00:32 by manager
» شنای پرسپولیسیها در خلیج فارس+ تصاویر
10/11/2011, 00:29 by manager
» عکس های دیدنی از مسابقه فوتبال بانوان ایران و امارات
10/11/2011, 00:21 by manager